نتایج جستجو برای عبارت :

تنها کاری که تونستم براش انجام بدم

پیش خودم حس می‌کنم که خیلی آشفته‌ست... کاش می‌تونستم بغل‌ش کنم و آرومش کنم. کاش می‌تونستم آرامشش باشم. کاش بغلم این قدرت رو داشت... کاش می‌تونستم بگم درست ترین آدمِ این دور و بر هاست... کاش می‌تونستم بگم شاد بزی‌ه و درخت باشه... کاش می‌تونستم بگم خودش رو دیوونه نکنه... کاش می‌تونستم... کاش می‌دونستم حالش رو... 
 
+ از عین می‌ترسم. از خودم هم. کاش میتونستم بی‌حسی تزریق کنم بهش. هر چی برا خودم داشتم هم برا اون تزریق می‌کردم. من نمی‌تونم انقدر به
هنوز 24 ساعت از پست قبلی نگذشته که من خوان اول رو با موفقییییییت پشت سر گذاشتم و باورم نمیشه که امروز تونستم اون استرسه رو در راه مثبت مدیریت کنم *_*خود امتحان و موفقیتش به کنار ، من برای اون مدیریتم خوشحاااالم... واقعا کار سختی بود واسم و تونستم از پسش بربیام :) ذوق دارم
امیدوارم این تلاشم همچنان نتیجه بده *.*
امروز از مسجد اومدم بیرون و ذهنم درگیر مشکلات خودم بود که اون دوستم رو دیدم همون که مشکل خود ارضایی داشت
دوباره گفت مشکلم حل نشده منم چون ذهنم درگیر مشکلات خودم بود یه لگد حواله اش کردم:)))
اما بعد دلم سوخت و رفتم باهاش صحبت کردم
گفت هر کاری میکنه نمیتونه خود ارضایی نکنه
بهش گفتم تنها کاری که میتونم‌ برات بکنم اینه که بگم احساس گناه نداشته باش چون نیاز طبیعی بدنته
واقعا نمیدونم چی بهش بگم
از یه طرف نیاز داره و از یه طرف بر اساس نیازش دست به فعل
شاید مفیدترین کاری که در این دو هفته انجام دادم خوابیدن بوده .
همه کارهام به هم ریخته . 
برنامه ریزی ندارم برای کارهام . 
نه تونستم کاری پیدا کنم و نه تونستم مهارتی کسب کنم ( فعلا تا این دو هفته )
یک حس عجیب غریبی دارم و اون اینه که وقتی راه یادگیری و حرفه ای شدن رو میبینم کلا ناامید میشم انگار باید روزی 10 ساعت براش وقت بذارم تا بتونم در اون کار  و پیشه ، حرفه ای بشم . 
بالاخره باید از یک روزی شروع کنم . اما باید روش ها و راههای شروع رو پیدا کنم . 
آر
صبح که بیدار شدم، اولین چیزی که دیدم، ایمیلی بود با عنوان «جراحی قلب». عنوان و متن ایمیل اون قدر مبهوت کننده بود که حتی نگاه نکردم ببینم از طرف کیه. در واقع وقتی به وسط‌هاش رسیدم، از نوع جمله‌بندی، خودم متوجه شدم که نویسنده باید دکتر شین باشه. بعدش هم اصلا توان اینو نداشتم که به صفحه‌ی گوشی نگاه کنم و دنبال اسم فرستنده بگردم. تنها کاری که تو اون لحظه تونستم انجام بدم یه ناله با آهنگ «وای... خدا» بود و بعد هم گریه. مطمئنم اگه سر پا بودم، اون لحظ
سلام
ببخشید چند وقت نبودم.
دیروز دوباره تونستم باغمو پس بگیرم. البته با 10 میلیون پول بیشتر!
امروز هم کار حیاط کناریم تموم شد. تونستم یه حیاط خوب برای پرورش مرغ درست کنم. برای امتحان 200 تا جوجه آوردم. در کنارش تونستم رابطه خوبی با 5 تا کافی نتی جور کنم و تونستم ترجمه متون از انگلیسی به فارسی و برعکس و هم چنین ترجمه عربی به فارسی رو ازشون بگیرم.
توی یه سایت با محوریت آموزش کامپیوتر هم شروع به تدریس کردم.
راستش انتظار نداشتم ولی اینجور که حساب کردم،
چقدر دلم می‌خواد یکی بود می‌تونستم باهاش درد و دل می‌کردم
چقدر دلم می‌خواد میشد برم بغل مامانم و چند دقیقه‌ای آروم میشدم
چقدر دلم می‌خواد راحت تصمیم‌م رو بگیرم بدون عذاب وجدان بدون حس تنها گذاشتن تو اوضاع نسبتا نامناسب
چقدر دلم می‌خواد می‌تونستم واسه چند ماه هم که شده واسه خودم زندگی کنم بدون دغدغه‌ی بقیه رو داشتن...
آه که مطمئن نیستم که ناراحت نمیشه اسمشو بگم؟ 
یه خانم عزیز و نازنین فضای بیان که همتون می شناسیدش 
درگیر یه مسئله ی سلامتی شده که به دعای شما دوستان احتیاج داره 
چند وقته می دونستم این مورد را داره اما واقعا نمی دونستم و نمی تونستم باور کنم که به این جدی ایه 
دیشب عصبانی شدم بعد ناراحت شدم بعد حس کردم احساسم ترحمه؟  
برای همین به فکرم رسید از شماها بخوام براش دعا کنید 
دعا کنید اولا خدا توانشو زیاد کنه و دوما هر چه زودتر سلامتی و شفای کاملش را
بالاخره با مقابله با تموم انرژی منفی های دیگران و مشکلات دوری من تونستم برم دانشگاه..اونم چه رشته ای..ادبیات..بجای ادبیات میشه گفت:فرهنگ،آرامش،ادب،عشق،عشق و عشق...من عاشقشم..الان دو ماه و بیست روز میگذره و من هر روز عاشق تر میشم..درسا برام سخت نیست و چقد خوبه که دنبال علاقت بری..بعد چهار سال..❤
صدای گریه حسین رو شنیدم(همسایه دیوار به دیوارمان هستند)، چقدر دلم تنگ شده براش... یک هفته ای میشه که تب خال زده بودم برای همین نمی تونستم هیچ کدوم از اخوی زادگان رو بغل و بوسشون کنم. حس میکنم بوس خونم اومده پایین:)
بچه ها خیلی شیرین و خوشمزه هستند. 
 
×الان در شرایط سختی هستم کلا ... هم درسی و هم کاری و هم... دیگه نمیکشم. دلم میخواد رها کنم همه چی رو و برم. لطفا برام دعا کنید. که همه چی به خوبی و خوشی ختم بشه. و هیچ کس این وسط ناراحت نشه. که منم انقدر ذهن
حال عجیبی دارم شاید دلم می خواد با زمان تبانی کنم برای یه بار هم شده امشب مادر بزرگ رو ببینم دلم براش تنگ شده کاش آخرین بار صدام می کرد کاش من رو به یاد می آورد فقط همین نیست به خاطر دانشکده سرم خیلی شلوغ شده احساس می کنم از هدفم دور موندم کاش می شد بنویسم بدون ترس از قضاوت شدن 
 
یه دوست جان جانی بهم می گفت همه توی مسیر اهدافمون تنها هستیم راست می گفت به کی می تونم بگم کجام یا سرگیجه امونم رو بریده برای هیچ کس جالب نیست جز خودم که می دونم عشقم در
دیشب بدترین حالت بی‌حوصلگی و کلافه بودن رو داشتم؛ که البته دلیلش حرفا و قضاوتای یه دوستی بود که باعث شد حس منفی بهم منتقل بشه... و بعدش استرس
به فاطمه پیام دادم که حالم خوب نیست و همین یه جمله کافی بود که کلی تلاش کنه حالم خوب بشه و گفت بیا اسم و فامیل بازی کنیم؛ دیگه کلی مسخره بازی در اورد و خندوند منو که حالم بهتر شد ولی آخرش تا ساعت ۴ نتونستم بخوابم و دوباره از ساعت ۶ تا ۱۰ بیدار بودم و بازم کلافه؛ ولی تصمیم گرفتم یه کپشن بنویسم راجب کرونا و ن
چه جاهایی که حتی جرئت نکردم آرزو بپردازم، رویا که هیچی. کی تونستم برای اولین بار؟ امروز تو مترو. وقتی تو کوله‌م یه نوشابه خانواده بود با دو تا هاتداگ نصفه. بیشتر آدم‌ها از من انرژی می‌گیرن، تعداد محدودی بهم انرژی می‌دن. شاید تاثیر انسان انرژی‌افزاینده بود که فعل و انفعالاتی در من رخ داد و تونستم. ازاز تعد محدود آدمها منظورم دو بود. هم می‌تونه رقم خوبی باشه هم ناامیدکننده. ترس برم می‌داره که ممکنه یک شه. نشه یک یوقت. 
نشه. 
میتونستم بهترین باشم.
میتونستم،شاید میتونستم.
 
هیچ وقت نخواستم شبیه کسی دیگه باشم
اما خواستم شبیه کس دیگه ای "خوب" باشم
نشد "خوبِ خودم" باشم
 
تونستم بهترین باشم اما نه اون بهترینی که خودم میخواستم..
بهترینی که اونها میخواستن
و این یعنی هنوزم دورم
از خودم،
از خوب خودم،
و از هر چیزی که تا الان براش دست و پا میزدم
 
 
 
 
سلام
خواهرِ من یه جوری با من رفتار می کنه که من احساس می کنم نزدیک ترین کس و کارش توی دنیا منم
درسته مریم خانوم؟
اون قدر که با من راحتی با هیچ کس راحت نیسیتی، درسته؟
 
 
شاید توقع بیجایی باشه ولی
تو قبل از عید بیمار میشی
مامانت روغن ضماد می زاره برات
خان داداشت رگ گیری می کنه
اون یکی دلسوزی می کنه
...
اون وقت من که باورم شده نزدیک ترین کَسِ تو ام حتی خبر دار نمی شم
می تونستم دعا کنم برات
می تونستم کلّی برات آرزوی خوب بکنم که زود تر بهبود پیدا کنی
امشب شب خیلیییی بدی واسمه!خیلی بد..شاید تنها کسی تو زندگیم که حاضرم براش بمیرم یا بیشتر از مردن واسش زندگی کنم نابود شد ...از کنکور متنفرم...از کشورم...از زندگیم....
ناراحتی اون منو داره می کشه!دلم همون خواهریه بچگیامونو میخواد:(همونی که کلی تخیل داشت و سرزنده بود ...خواهر مو میخوام قبل از اونی که رویاهاش جلوی چشماش جون بده...میدونم بیشتر از کنکور واسه چی ناراحته ...ولی نمیخوام بگم ، نمیخواد بهم بگه ...ولی میدونم...و این اذیتم میکنم که چقدرررر این ب
دیشب امین اومد ...
روزش تو این فکر بودم که چقدر دلم براش تنگ شده ...
وقتی درو براش باز کردم فهمیدم خیلی بیشتر دلم براش تنگ شده بود ... تا یک و نیم اینجا بود و منم کلشو نشستم ...
خوشحالم حداقل این روزا امین و امیر زیاد میان خونمون ... شاید فقط اون دوتان که وقتی بیان خوبه ...
دارم فکر میکنم عروسی امین چقدر خوشحال باشم و من تو اون مجلس نقش خواهر شوهر رو دارم:))
البته ضد حال هم بود چون حاضر شده بودم که برم خرید همین که حاضر اومدم پایین اونم اومد و من در رو براش
ا
گفت همسرم هروقت میاد خونه فقط یکی رو میخواد که کارهاشو انجام بده.
لباساشو بشوره،براش غذا درست کنه
پذیرایی کنه و ماساژش بده خستگی کار از تنش بیرون بره.
گفت همسرم میگه چون من خرجتو میدم تو باید تموم کارهای خونه رو انجام بدی.
کمر درد داشت و گفت دکتر بهش گفته نباید اینقدر بشور و بساب خونه انجام بده، دکتر گفته باید استراحت کنی.
 
وقتی از مطب برگشتن همسرش گفته بلندشو شام درست کن...!
میگفت تموم زندگیم شده وقف یه نفر! تموم شب و روزم باید تو خونه آدمی ک
وقتی عاشق شوی راز دل تو گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا
روز نوروز بچینی گل سرخ
برسر راه نگات فرش کنی
روز نوروز بچینی گل سرخ
برسر راه نگات فرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو براش گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
دلبرت خنده کنه با دیگران
تو بسوزی و براش گریه کنی
دلبرت خنده کنه با دیگران
تو بسوزی و براش گریه ک
  
 
زیر ساختمون ِشرکت، یه فست فودی هست که کباب ترکی هم داره.
ظهر بود از ماموریت برگشته بودم داشتم میرفتم به سمت ورودی ساختمون، دیدم یه پسرک فال فروش نزدیک سیخ کباب ترکی ایستاده و داره آقای کباب زن! رو نگاه میکنه! 
مسلما بوی خوبی هم داشت که باعث جذب آدم میشد.
یک لحظه گفتم طفلی هوس کرده و پول نداره قطعا!
با خودم گفتم برم براش بگیرم بخوره اما منصرف شدم و یکی دو تا پله رو رفتم بالا! اما دلم نیومد و دوباره برگشتم سمتش. 
دیدم داره با اون آقاهه صحبت می
امروز ک با محمد توی ماشین نشسته بودیم و برای اولین بار براش اهنگ گذاشتم و گوش داد و بهم گفت ک هندزفریم مزخرفه و حرف زدیم و دو تا اهنگ شان گزاشتم براش و عکس شان رو بهش نشون دادم(احتمالا حدس زده ک رو شان کراش زدم!). حالم رو خعلی خوب کرد:) فکر نمیکردم محمد هم ازین اهنگا گوش کنه و اینا هرچند من نتونستم تحمل کنم ک اون برام چیزی بزاره ک ایشالا دفعه بعد:))
حالم رو خعلی میتونه خوب کنه. حتی اگ کلن حرف خاصی با هم نزنیم و کار خاصی هم با هم انجام ندیم و ازینکه خو
سال اول که تولد براش گرفتم تاریخ شمسی و میلادی قاطی کرده بودم و روزی که باش قرار گذاشته بودم این فهمیدم
بخاطر همین از اون موقع به بعد استرس تاریخ تولدش دارم.
امسال تصمیم گرتم براش هدست بخرم. مارک معروفی خریدم. خیلی خفن بود.. اما دوست نداشت. و اینکه کسی کادووی براش بخرم و مفید نباشه بیشتر هرچیز اذیتم میکنه 
 
اگه اتفاقات خیلی درشت و وحشتناک بعضی سال‌ها، مثل سال‌های ۹۵ و ۹۰ رو نادیده بگیرم، سال ۹۸ زیباترین و زیباترین و زیباترین و پراتفاق‌ترین و مهم‌ترین و ترسناک‌ترین و عجیب‌ترین و ناخوش‌ترین سال زندگی من بود! سالی که پر از اولین و پر از ترین‌های دورِ دورِ دور بود. پر از شدنِ ناشدنی‌ترین‌ها. پر از بودنِ نابودنی‌ترین‌ها. نمی‌خوام بشینم و ماه به ماه، فصل به فصل، روز به روز و اتفاق به اتفاق مرور کنم. اما امسال، من بدترین حس‌وحال رو توی روز کنک
«خودت باش» کلیشه‌ای‌ترین جمله ممکن برای نوشتن یک پست در وبلاگی تازه تاسیس! ولی احساس کردم شروع کردن دوبارۀ وبلاگ‌نویسی‌ام با این جمله می‌تونه مفید باشه. می‌دونم که خیلی از شروع کردن‌هام به این خاطر به تموم شدن ختم نشدند که خودم نبودم! این من نبودم که کار رو انجام می‌دادم، قسمتی از من بود که اصلا صلاح بقیه قسمت‌ها براش مهم نبود، منِ کمالگرایی بود که می‌خواست هرکاری رو به بهترین شکل انجام بده و اگه اینطور نمی‌شد من رو برای شروع اون کار
خواهرم میگه بنیامین نچسب ترین آدمیادمیکه تو عمرم دیدم 
خب شاید در ظاهر اینجوری بنظر بیاد
ولی اون بنی رو وقتی شبیه یه بچه گربه ملوس و دوست داشتنی میشه‌ ندیده...
اون لحظه هایی که من براش ذوق می کنم ...
البته مهم اینه به چشم من زیباست و اتفاقا چسبنده
میگن آدم از کسی‌خوشش میاد که اخلاقش ترکیبی از اخلاق‌  خانواده شه 
بنی انگار مجموعه از رفتار های خانواده کوچک ما رو داره 
و جای‌ خالی مامانم رو برام پر کرد ک بعد از اون حالم خیلی بهتر شد ...
پ ن: بزرگتر
پس ازین که دختر نوجوان داداش کارفرما یه چیزی درمورد حجاب گفت که من از بدیهی بودن اشتباهش تعجب دهنم باز موند و نتونستم ذهنمو جمع کنم و از چیزایی که میدونم براش بگم، و فقط تونستم باتعجب بگم : وااا چه حرفا! ، به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه از اول سیر مطالعاتی شهید مطهری رو شروع کنم به خوندن، تا اگه پس فردا علی بزرگ شد و یه سوالی ازم کرد، حضور ذهن داشته باشم که راهنماییش کنم.
چه بلایی دارن سر نسل نوجوان ما میارن با این شبهه های آبکی؟؟ بچه ها رو وا
بالاخره کارام تموم شد فقط یه پیاده روی مونده با کتاب داستان زبان و سرچ کردن کسایی که دوست دارم و خوندن توضیحاتشون به انگلیسی. هرچند که کتاب کمتر خوندم اما فردا بهتر میشم و زود بیدار میشم تا بیشتر کار کنم. یه دفتر خیلی وقت پیش گذاشته بودم عکاسایی رو که میدیدمو میخوندمو توش نوشتم حدودا دویست تا عکاس هستن. فعلا البته از کسایی سرچ میکنم که از قبل باهاشون اشنا ام این کارو برای بهتر شدن زبانم انجام میدم یا مثلا خوندن اکانت هایی که به زبان انگلیسی ه
فردا روز ولنتاین
پارسال چند روز قبلش اومد دنبالم. ماشینش فروخته بود اونموقع
با اسنپ اومد. یه دسته گل نرگس برام خریده بود. رفتیم یه گالری و بعد شام. 
انتظارم بیشتر بود.بعد من برای ولنتاین براش از ترکیه یه لباس اورده بودم یه شکلات خوب خریدم و بعد یه جعبه بامزه براش درست کردم. روز ولنتاین گیر دادم که میخوام ببینمت. باش قرار گذاشتم دم شرکتش رفتیم بیرون. رفتیم یه جا بستنی خوردیم. و شب یکم پرسه زدیم. رسوند من رو خونه.
اما امسال همه چیز فرق داره. اون به
در ایران سواحل زیادی وجود نداره اما اونهایی که هستند بسیار زیبا می باشند. من شخصا خودم اکثرشون رو رفتم و می تونم بگم شمال و جنوب تنها دارای ساحل نیستند.
توصیه می کنم به دیگر حا های ایران که دارای دریاچه هستند هم سر بزنید.
اما امروز می خوایم درباره بهترین مکان ها برای زندگی صحبت کنیم. مثلا من چند وقته که دارم در سواحل جنوب زندگی می کنم و یک ویلا شگفت انگیز اجاره کردم. شما هم می تونید با قیمت ها ی مناسب ویلا اجاره کنید.
مثلا من تونستم با 1/3 قیمت از
Won't you stay alive?
I'll take you on a ride
I will make you believe you are
LOVELY
Lovely
Twenty one pilots
یه دونه از اینا لطفا :)
و کاش می‌تونستم گاهی اینو به بعضیا بگم، کاش می‌تونستم این کار رو برای بعضی آدمای زندگی‌م انجام بدم، هرچند راهش رو بلد نیستم. 
+ دلیل این که کامنتای بعضی پست‌ها رو می‌بندم، اینه که نمی‌خوام حالت الزام ایجاد کنم، چون گاه‌گداری برای خودم پیش میاد که حس می‌کنم حتما باید یه چیزی بگم. ولی اگه حرفی داشتید، قسمت "هست آیا سخنی با سولویگِ" اون بالا، همیشه به روی همه
گمونم ۸ یا ۱۰ ماه پیش فهمیدم یکی از بچه ها شیطنت میکنه و گاهی یه سری وسیله با خودش میبره 
با هزار بالا و مایین تونستم نگهش دارم و صرفا جاشو تغییر دادم
خیلی باهوش و فنی بود 
واحدم که عوض شد 
آوردمش پیش خودم بابت کارای روزانه 
عالی بود 
دیروز فهمیدم باز...
تمام دیشب با معده درد به خودم پیچیدم 
حس تلخی بود لگد زدن به اعتمادم 
من از خودم و آبروم مایه گذاشته بودم و نه تنها نگاش داشته بودم با خودم منتقلشم کردم
واقعا شکست بود برام 
براش توضیح دادم منط
امروز همکارا نبودن و تقریبا تنها بودم و به ارباب رجوع ها تا جایی که تونستم راهنمایی دادم.. الانم توی سکوت اتاق نشستم و فکر میکنم و مغزم از فکر باد کرده:)))خدایا کمکم کن بتونم کار اینجا را اصولی یاد بگیرم. به این کار و اومدن توی جامعه در درجه اول خیلی نیاز دارم و بعد حقوقش
دخترکم! 
الان که این نامه رو برات می‌نویسم، حس میکنم هنوز توی مسیرم، توی راهم و یه کوچولو از شیرینی ِ"رسیدن" رو هم با چشم‌های بسته مزه‌مزه نکردم راستش. رسیدن به چی؟ به لحظه‌ای که حس کنم تونستم کسی رو دلگرم کنم، تونستم غم کوچیکی رو برطرف کنم، تونستم تاثیرگذار باشم؛ تو مسیری که بهم پیوند خورده و دارم راهشو میرم.  به خاطر همین وقتی دوستم استوری گذاشته بود:" اگه قرار باشه همین فردا بمیری، چی کار میکنی؟" اشک تو چشم‌هام جمع شد از تصور نرسیدن. از
اوایل که وارد بخش جراحی شدیم آنقدر روحیه حساس بود که حتی نمی‌تونستم تزریق رو ببینم چشمم رو میبستم...وارد بخش تخصصیم که کلا نمیشدم...الان آنقدر جراحی برام جذاب شده که به تخصصشم فکر میکنم....
این تغییر و تحول شدید منو میترسونه...نمی‌دونم قراره چند سال بعد چی بشم
+قبل رفتن به بخش اطفال پسر بچه ی بامزه ای رو دیدم که همسن فندق به نظر می‌رسید و واسه ی خودش تو سالن میچرخید تو دلم قربون صدقه اش رفتم و وارد بخش شدم....
کل تایمی که داشتیم کار می‌کردیم صدای
با افتخار اعلام می‌کنم که تونستم صبح ساعت 8 ازخواب بیدار شم ^^ و پس از ماه‌ها اومدم دفتر نقلی خودم  و همانا انجام دادن کار مورد علاقه ت نه تنها تکراری نمیشه بلکه هر روز یه کشف جدیده :)) اگه بخوام شاعرانه ترش کنم باید بگم جوونه های وجودتو شکوفا میکنه ^_^
ببین به درجه ای از عرفان رسیدم که صبح پست میذارم :دی
پ ن : کاش کرونا تموم شه بتونم بیشتر از این فضای پرآرامش استفاده کنم..
 بی ربط نوشت: حساسیت بهاره خر است خرر :|
 
الف  سلام.  حال‌م این روزا حالِ خوبی نیست! نمی‌دونم چرا. شاید هم می‌دونم. یک‌جوری‌م که نمی‌تونم بفهمم‌ش. از خودم می‌رونم در حالی که دل‌م تنگه. با پا می‌کشم، با دست پس می‌زنم. درس نمی‌خونم. گند زدم به امتحانات‌م تا این‌جا و خیلی هم نمونده. قرارم با خودم این‌طور نبود و دیگه مثل همیشه به تخم‌م نیست. امّا از دست‌م رفتن. نباید گند می‌خورد توش. ولی خب چیزیه که شده. فاک ایت:)  حس می‌کنم با اقدام به خودکشی‌م به اون صورت، ضربه‌ی بدی به بابا خور
پریروز برای اولین بار وقتی تئی بغلم بودی، دستاتو دور گردنم حلقه کردی، منو بوسیدی و گفتی (مامان دودت دارم)
فقط تونستم بگم الحمدلله خدایا شکرت، منم خیلی دوستت دارم دخترم
خداجان
این دخترک بنده ی خودته
ففط سر من منت گذاشتی، فرصت رشدی در اختیارم قرار دادی، لطفی کردی، ینده ت رو امانت دستم سپردی
عشقشم خودت کاشتی تو دلم تا براش مادری ای بکنم که شمه ای از محبت تو به خودش رو لمس کنه
حالا درسته بچم میدونمش و دوستش دارم
ولی بخاطر اینکه حیفه بنده ایت که م
29 ام این ماه تولدشه و من بدون شک دلم واقعا براش تنگ شده ...
حتی نمیدونم که منو یادشه یامه ولی اینو مطمئنم که لاقل روز تولدم منو یادش میاد ...
دوست دارم بهش تبریک بگم ولی من ۴سال پیش تو روز تولدش برای همیشه باهاش خداحافظی کردم و دیگه هیچ وقت هیچ پیامی بهم ندادیم با وجود وابستگی وحشتناکی که بینمون بود ...
مطمئنم اونم هنوز منتظره ...
دلم برای وقتایی که با فحش نصیحتم میکرد تنگ شده ...
اون از من کوچیک ترین خبری نداره ولی من به هر طریقی بدون اینکه بفهمه ازش
دیشب وسط نوشتن پستم خوابم برد و صفحه گوشیم روشن مونده بود. زیاد اتفاق افتاده که وسط کار با گوشی بخوابم ولی هیچ‌وقت دیگه دستم نخورده به صفحه. خیلی مسالمت‌آمیز من و گوشیم باهم کنار اومدیم:دی. این‌دفعه پستم منتشر شده بود و واقعا خیلی تعجب کرده بودم. 
فاطمه اومد بهم گفت دیشب گوشیت آلارمش زنگ خورد و اومدم برات قطع کردمش. گفتم فاطمه امکان نداره من خوابم خیلی سبکه:)) گفت نمی‌دونم دیگه. تازه یه چیزی داشتی می‌نوشتی برات ذخیره رو زدم:)) گفتم لطف کردی و
فردا مجبورم کمی دروغ بهم ببافم ...
امیدوارم اولین . آخرین دروغ های امسالم باشه :(
فردا رو مجبورم .... اگر نگم برای همیشه توبیخ میشم و یکی از نگران کننده ترین وضعیت رو دارم 
دلم به حال خودم میسوزه ... 
درستش میکنم 
همه چیو درستش میکنم انقدر میزون که یه روز میام و میگم تونستم ....
اره منم تونستم همه چیو درست کنم ... 
بالاخره تونستم ...
همه چیو برمیگردونم سرجاش ... همه چیو ... 
به خودم همین الان و همینجا قول میدم ...
خودمو میشکونم ... اما نمیزارم خراب بشه ...
درست
دیشب فیلم جاده رو براش فرستادم.حدودا ساعت ۲ جوابم رو داد
گفت «بخدا گوشیم هنگه،میدونی که»
گفتم آره میدونم (ولی نمیدونستم)
گفت ای بابا اینکه چیزیش معلوم نیست،فردا ظهر برو فیلم بگیر که بتونم خوب ببینم.
پرسید این آهنگه که پخش میشد اسمش چی بود؟ 
گفتم کریپ،یعنی چندش یعنی نفرت انگیز یعنی ... 
گفت بفرستش.آهنگ و ترجمه فارسیشو فرستادم براش
بعدش گفتم یه چی دیگه هم میدم بهت
روز تنهایی (Lonely Day) رو براش با ترجمه فرستادم
سعی کردم دیگه باهاش حرف نزنم.
مدت‌ها بود که دلم می‌خواست تنها بزنم به کویر. سکوت و آرامش و عظمت کویر، با اون آسمون دلبرش بدجوری دل و دینم رو برده بود و حس می‌کردم باااید یه بار تنها تجربه‌ش کنم. هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا و چگونه، و البته با چه سطح امنیتی می‌تونم این کار رو انجام بدم و این شد که رفتم سراغ پدرخونده. نزدیک ۱۶-۱۷ سال رفت و آمد تو کویرای ایران و ۶-۷ سال تور رصدی بردن حالا اونو تبدیل کرده بود به بهترین راهنمایی که می‌تونستم برم سراغش و خب شخصیت و مدل فوق‌العاد
"نیکولا" یا خانوم نیلوفر نیک بنیاد رو چند سالیه میخونم اون روز که خبر نامزدیش رو تو وبلاگش نوشت باور کنید اونقدر که براش خوشحال شدم و آرزوهای خوب کردم ، شاید اگه خودم نامزد میکردم اینقدر خوشحال نمیشدم :)))
هر بار که وبلاگش رو باز میکنم منتظر یه مطلب جدید در مورد خودش و آقای رجبی هستم 
با اینکه من تا حالا حتی یه کامنت هم واسه پستاش نذاشتم (البته کامنتهاش بسته س فقط میشه براش ایمیل زد) ولی دوست داشتم یه روز بهش کامنت بدم و کلی آرزوی خوب براش بکنم
ن
بالاخره امروزم تونستم ساعت حدودهای چهار بیدار بشم و بشینم پای کارم. یوووهووو :) یک عدد ذوق زده. نمیدونم چرا اینقدر شادم. فقط ، امروز خوشحالم. بی هیچ نگرانی بی هیچ حس بازدارنده ای. هرچند که حوصله کلاس زبان رفتنو ندارم اما میخوام یاد بگیرم و چاره ای ندارم. خلاصه که همین. حس جالبیه بی بهونه شاد بودن. از هیچ جایی نشئت نگرفته. هیچ دلیلی براش وجود نداره. شاید به آینده وصله. سرخوشی. اینم یجورشه. راستی دکترم دو شنبه میاد ما که نمیتونیم دوشنبه بریم پیشش م
عزا داری همه دوستان قبول اجرتونم با امام حسین :)
تا جایی که تونستم از مجالس اونس گرفتم ، ولی از اینکه آشغالا رو میدیدم ناراحت میشدم و تصمیم میگرفتم بیرون نـرم و سعی کنم توی خونا بمونم ولی باز میگفتم شاید هیچ وقت دیگه فرصت عزاداری نباشه واسه من ! 
قضیه دختر آبی رو شنیدید ، همه یه چیز میگن من فقط براش فاتحه خوندم ولی دنبال قضیه نرفتم  ولی ناراحتم واسه خودم و تمام مونث های جامعه که همیشه جز دسته دوم بودیم همیشه تو جامعه به چشـم بد دیدنمون هر کدوم
یک غروب پاییزی، گیج و مبهم گونه از خواب بلند شده بودم.
فاطمه داشت گریه می کرد.
گربه گچی کوچکش از دستش افتاده بود و گوش سمت چپش شکسته بود.
پدرو مادر ما دو تا بچه چهار پنج ساله رو خونه تنها گذاشته بودن.
منم نمی تونستم آروومش کنم.
هعی، درسته پونزده شونزده سال فاطمه رفته اما،
هنوزم وقتی از خواب عصرگاهی بیدار میشم آرزو می کنم ای کاش او زنده بود.
کاش می تونست منو آرووم کنه...
 توی ساختمون نیمه متروک یه کارخونه قدیمی بین یه دستگاه بزرگ و دیوار پنهان شده بودم، خیس و کثیف. پاهام درد گرفته بود و پشتم به دیوار خشن کشیده می‌شد. بند انگشت‌هام درد گرفته بود اما نمی‌تونستم از فشار روی اسلحه‌ی دستم کم کنم، نمی‌تونستم ثانیه‌ای از خودم جداش کنم. سقف کارخونه بعضی‌ جاها ریخته بود و با ایرانیت و پلاستیک سوراخ ها رو پوشونده بودن. بارون محکم روی اون‌ها می‌خورد و گاهی قطره‌های درشت آب از فاصله‌ی زیاد روی فلز زنگ زده‌ی ماشی
وقتی فکر انجام دادن یه کاری میاد توی ذهنم تا زمانی که انجامش ندم آروم نمیشم و کمی عجولم ، هفت ماهه به دنیا نیومدم ولی مامانم میگه دو هفته زودتر به دنیا اومدی عجله داشتی D:
تا اومدم بنویسم ، امروز خداروشکر تونستم یه کار خیلی کوچیک برای اون بچه ها انجام بدم ساعت از 12:00 گذشت و وارد روز جدیدی شدیم :)
خلاصه که نمی دونید چقدر ذوق کردند ، هر وقت به خوش حالیشون فکر میکنم ناخودگاه یه لبخند میاد روی لبم :)
هنوز وقتی یادم میاد ، گریه ام می گیره... 
من عاشقش بودم ولی اون...
هنوزم شبا نمیتونم بخوابم ، همیشه و همه جا تو فکرمه...
دیروز که داشتم با گوشیم ور می رفتم ، دوباره عکسشو دیدم ، اون چشماش...
دیوونش بودم ، دیوونه...
اگه میگفتن کل زندگی و دار و ندارتو بده ، یه بار دیگه ببینیش ، حاضر بودم...
 
اصلا چرا باید اینطوری بشه؟
من به سختی می تونستم اونو از ذهنم بیرون کنم شاید برای یکی دو روز ،
ولی حتی یک ثانیه هم نمی تونستم از قلبم بیرونش کنم...
ولی اون چی؟ 
مطمئنم
١. فردا قراره یه کاری رو انجام بدم. لطفا خیلی خیلی دعا کنید خوب پیش بره.
٢. پیداست که باز هم حال مامانم خوب نیست. باز هم همون مشکل قبلی براش پیش اومده منتها در ابعاد کوچکتر. براش دعا میکنید؟ :(
٣. کامنت هایی که جواب طولانی نیاز داشتن بی جواب موندن. خیلی شرمنده ام، خیلی زود جواب میدم...
٤. مهسا جانم، نیازی نیست وبلاگ بسازی. تمام سوالاتت رو خصوصی بفرست، جمعه ی آینده، عصر یا جواب، توی یه پست رمزدار جوابشون رو دریافت کن. :)
٥. یه موضوع مسخره ای به شدت ذهنم
همیشه توی زندگی من اتفاقاتی رخ میده که اون رو به دو بخش قبل و بعد از همون اتفاق تقسیم می‌کنه. نکتهٔ مهمی که می‌خوام روش تاکید کنم این هست که این اتفاق ممکنه خیلی زود فراموش یا کمرنگ بشه و صرفا برای چند روز این تغییرِ قبل و بعدی رو احساس کنم. آخرین بار وقتی بود که به‌خاطر حساسیت دارویی نزدیک بود بمیرم، شاید حتی اگر به دادم نمی‌رسیدن هم نمی‌مردم ولی دوست دارم این‌جوری فکر کنم، که نزدیک بود بمیرم؛ چون تاحالا به این شدت برای نفس کشیدن تقلا نکر
داشتم با هیجان از مخاطب‌هامون براش حرف می‌زدم و می‌دیدم بازخورد لازم رو نمی‌گیرم. 
گفت: مهسا، میشه اول در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ ذهنم درگیره و نمی‌تونم شفاف فکر کنم.
گفتم: آره بگو. من باید آشپزخونه رو مرتب کنم، صبر کن برم هندزفری بیارم و همزمان به کارم برسم.
شروع کرد به صحبت کردن و آروم آروم از فشارهای خانواده و نامزدش گفت برام. سعی کردیم موضوعات نامربوط رو حذف کنیم و ببینیم واقعا باید به چه پارامترهایی اهمیت بدیم؟
وسط صحبت گفت ببخش من
یبار نشست رو سرم، منم کله‌مو محکم تکون دادم، پرت شد زیر میز و با التماس مامانو نگاه کرد، تو نگاهش بیا دَرَم بیار موج میزد
اون لحظه دلم براش کباب شد چون عمدا نبود کارم و سهوا بود
یبار تنها بودیم تو خونه، تلفنی با کسی دعوام شد و درِ اتاقمو کوبیدم به هم، از ترس رفت نشست رو تاجِ کابینت، همونجا که به شدت ازش میترسه!
یبار...
خیلی اذیتش کردم، طوری که بعدش براش گریه کردم! بردیمش دکتر، گفت کیو به عنوانِ همراه عاطفیش انتخاب کرده؟! هاج و واج همدیگه رو نگاه
اینجا رو می‌بینید؟
تماشاگر دومین بچه‌ی منه. البته شاید نتونم بهش بگم بچه، تماشاگر خود واقعی منه. 
اما دیروز، دیروز تولد اولین بچه‌م بود. 
سه سالش شد. 
سه سال... مثل برق و باد گذشت!
من آدمِ انتخابای عاقلانه نیستم. کار درست رو انجام نمی‌دم و اگه انجام بدم، توش استمرار ندارم. اما این بچه‌م، به جز ادامه دادن زبانم شاید تنها کار عاقلانه‌ای بوده که انجامش دادم و ادامه‌ش دادم.
می‌تونم بگم پاداشش رو دیدم. اتفاقای خوبی که بعدش برام افتاد، دوستا و ا
بلاخره تونستم خاله عیال رو دعوت کنم
خاله عیال خیلی خیلی مهربونه و یک دوستی عمیق بین ما جاریست .
خاله دو تا دختر داره که یکیشون همسن من هست نرگس با دختر کوچولوش یاس و نسترن که چند سالی کوچکتر است و چندسالی مزدوج.
البته خاله دوتا پسر هم داره که از من بزرگترن و مجرددد که مسافرت بودند.
این دفعه برعکس قبل غذاهام فوق العاده شد
کیک هویج....سالاد اندونزیایی.‌‌مرغ زعفرانی...شوید پلو....زرشک پلو ...سوپ جو
بی اغراق از هر غذایی که تناول می کردند کلی تعریف هم م
دنبال یکی بود که همه چیز رو بندازه گردنش، میخواست مقصر همه نرسیدن های زندگیش رو پیدا کنه. و من اون رو بهش دادم. گذاشتم مقصر بدونه، چیزی نگفتم، دفاعی نکردم. این براش خوب بود، براش مفید بود. میتونست خودش رو سر من خالی کنه، یکیو داشت که ازش انتقام بگیره...گذاشتم انقدر ادامه‌اش بده که خیالم راحت شه هرچی که داشتم رو گذاشتم وسط، حتی اگه هیچکی ندونه... می‌ذارم تا ابد کشش بده، چون کمکش می‌کنه.
اگه جایی تو زندگیت ابهام داشتی و نتونستی درست حسابی تصمیم بگیری،اگر بین دو سه تا گزیه مردد بودی،تقوا پیشه کن تا خدا راه صواب و صحیح رو بهت نشون بده
خداوند فرمود 
یا ایها لذین امنو ان تتقوا الله یجعل لکم فرقانا
و در جای دیگر فرمود
و من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لا یحتسب
و در جای دیگر فرمود 
و اتقوا الله و یُعلِّمکم الله و الله بکل شی علیم
چیه این تقوا؟؟هر در زندگی خودش متناسب با شرایط خودش میدونه تقوا چیه و چه مصداقی داره براش.یکی بر
خب!
تموم شد :)
یه بخش گنده‌ی دیگه هم گذشت و ازش یه سری خاطره موند فقط! یه سری چیز ناله و غر و خستگی و کلافگی و خوندنای وقت و بی‌وقت و یه روزایی نخوندن و .....
حضور دوست‌های قدیمی و جدیدی که انصاف نیست اگه ازشون یاد نکنم و نگم که انرژی‌ای که از اونا گرفتم باعث شد بتونم این چند ماه ادامه بدم و کم نیارم و .....
و اما خودم! دلم میخواد بگم که دمم گرم! تونستم! واستادم... پای خودم و ارزش‌هام و آرزوهام موندم... نتیجه هرچی بشه مهم نیست! واقعا وقتی همه‌ی تلاشی که
مامان میدونی تو لجباز ترین و خرف گوش نکن ترین دختر دنیا رو داری
اما همین دختر لجباز تنها جای امن دنیا براش همین آغوش توعه تنها جایی که بدون قضاوت اطرافیان با ارامش گریه میکنه ، میخنده..
مامان اما تو بهترینی همیشه بودی شاید خیلی لفظی بهم محبت نکنیم انا تو با رفتارات نشانم دادی چقدر عاشقمی ..
مامان خیییلییی دوست دادم❤
گاهی یه کاری رو شروع میکنی که اطلاع خاصی از چگونه نجام دادنش نداری ولی میخوای انجام بدی تا بفهمی راه درست چیه....
اولش امیدوارانه،بعد امیدوارانه،بعد یهو ناامیدوارانه و امروز امیدوارانه بود این نمودار...
نشون میده تلاشم بیراه نبود.....تونستم راهِ درستِ خودم رو پیدا کنم و این کلی خداروشکر داره...
 
از یک سال و نیم پیش دلم میخواست عکس‌های دخترمو چاپ کنم و تو آلبوم بذارم و پولش جور نمی‌شد البته جور که می‌شد ولی جاهای دیگه خرج می‌شد 
دیروز پول رو گذاشتم خونه مامان که نتونم بهش دست بزنم بعد رفتم آتلیه و کارت ویزیت گرفتم ،امروز احتمالا عکس‌ها رو انتخاب کنم و فردا عصر ببرم برا چاپ 
داره دونه دونه تیک می‌خوره و ذوقیم براش :))
 
میز تحریر رو نمیدونم سفارش بدم براش یا نه ،بهتره صبر کنم اول تخت رو بخرم بیاد بعد طبق مدل و اندازه اون میز تحریز بخر
نذار کاری کنه وقتی نباشه احساس پوچی کنی،
اونقدر بهش وابسته نشو که اگه رفت
هر روز و هر ساعت از خودت بپرسی
مگه من چی کم داشتم؟
آخه مگه من کافی نبودم براش؟
دستِ دلتونو واسه کسی که دوستش دارید رو نکنید آدما بی رحمن ...
مشاهده مطلب در کانال
دی‌شب از شاپور بنیاد تو استوریم نوشتم:
« دیگر
نه می‌گریزم
نه به فتح جهان‌های متروک می‌روم »
از دی‌شب سبکم. رهام. مثل بغضی که گریه شده باشه. مثل یه چیزی که تو حلقم بوده باشه و بتونم بیارمش بیرون..حالا راحت نفس می‌کشم. مثل زنجیری که به پام بوده و‌ نمی‌تونستم راه برم..حالا‌ می‌دَوَم. مثل دستبندی که به دستم بوده و دستام رو به هم چسبونده بوده... حالا می‌رقصم
درد و جای حالت قبلی رو تن و روحم مونده اما فعلا تو حال و هوایِ لذت رهایی ام، خیلی به جایی
نگاه قویتر شده
دیگه14شهریور براش مثل زلزله نیست که از یه هفته قبل براش برنامه بریزه چی کار کنه که چی نشه!
تا همین الان که اتفاقی دیدم یادم نیومده بود...
حالا هم حسم معمولیه
نمیگم خیلی خوبم خب منطقی نیست اصا که ادم تو تاریخایی که خاطره ی تلخ داره، حالش خیلی خوب باشه
اما خیلی از قبلا بهترم...
من روبه بهبودم
 خدا بهم کمک کرد...
سخت و دور بود .... ولی شد
رسیدم
به لطف خدا:)
الحمد لله
 
سگ‌ها عاشق تشویقی هستن و همیشه دادن انواع تشویقی به سگ باعث خوشحال شدنش می‌شه. البته تشویقی کاربردهای زیادی داره و در زمینه آموزش و تربیت کردن، تمیز کردن دندان‌ها و سلامت دهان و لثه‌ها، تامین ویتامین‌های لازم و … هم نقش مهمی داره.
بنابراین به عنوان صاحب سگ، خرید خوراکی تشویقی برای سگ بازیگوشتون یکی از مهم‌ترین کارهاییه که می‌تونید براش انجام بدید تا پیوند عاطفی بین شما و سگتون هم محکم‌تر و بهتر بشه.
اما تشویقی سگ اصلا چیه و چه انواعی ا
دیروز دوتا مهمون داشتم که هردو آقا بودن از خیلی نظرا بهتر بود :))) 
مثلا نیاز به نظافت کاریایِ با ظرافت نبود 
چون من واااقعا سختم بود با وجود پسر
 همین که تونستم یه غذای خوب درست کنم و همه کارا رو (آشپزی و اماده کردن ظروف و میوه و فلان) در عرض یکساعت و ربع انجام بدم شاهکار کردم واقعا
ولی وقتی مامانم بخواد بیاد همه چی فرق میکنه D: 
امروز در ادامه‌ی یه بحثی که رفته بود سمت ازدواج مهندس، مهندس گفت زن‌ها ویژگی‌های بدی دارن.
مامان گفتن دستت درد نکنه، یعنی من ویژگی‌های بدی دارم؟
مهندس که گیر افتاده بود، گفت نه، زن‌های این دوره زمونه رو میگم. زن‌های قدیم فرق دارن.
گفتم پس براش یه پیرزن بگیرین!
و خونه منفجر شد از خنده، حتی آقای که داشتن نماز می‌خوندن. منم مثل اینایی که به جک خودشون بیشتر از همه می‌خندن، نمی‌تونستم جلوی قهقهه‌مو بگیرم. مهندس هم هر لحظه بیشتر از قبل عصبانی
امتحان‌هام تموم شدن (یه دونه دیگه مونده که فرداست) ولی من تموم شده حسابشون می‌کنم، دوست دارم به بابا در مورد کارش کمک کنم، تکنیک‌هایی کوچیکی که در مورد مارکتینگ و این‌ها یاد می‌گیرم، بهش بگم تا کارش بهتر بشه. دوست دارم به برادرم در مورد درسش کمک کنم، عصرها باهاش برم پارک، براش معلم بگیرم تا لذت یاد گرفتن و نمره بالا گرفتن رو تجربه کنه. دوست دارم ببرمش بیرون تا برای خودش دوست پیدا کنه و تنها نباشه. دوست دارم هر روز به جای مامانم ناهار درست ک
سر صحبتم با اون مسؤلیه که حتی اگه بنزین بشه لیتری صدهزارتومنم باز با اون حقوق 300/400 میلیونیش در هرماه براش چیز خاصی نیس چون با پولی که هرماه به حسابش واریز میشه براش فرقی نمیکنه بنزین هزارتومن باش یا صدهزارتومن!
واقع سران یک کشور که ب قول خودشون الان چرخاننده یک کشور هسن این درک و فهم رو ندارن که بعد از اینهمه بدبختی و فشاری که روی مردم هست نباید فشار بیشتری تحمیل شه!
و بدتر از اون قطعی اینترنتی که همه بهش نیاز دارن...
توی حدود یک ماه گذشته تو چیز خیلی جالب توی زندگیم اتفاق افتاد
یکی اشنایی با مثلث کارپمن بود که قشنگ زندگیم رو متحول کرده
بعد شخصی، اجتماعی، سیاسی و ...
 
ترجیحا توصیه میکنم یه مطالعه در موردش بکنید
بی نظیر کارآمد و مهم هست و کلی نمونه های موفق ازش در ایران و جهان وجود داره
 
یکی هم بحث یادداشت کارهام بوده که بلاخره بعد از سالها به درستی پیاده سازی شد و داره جواب میده
با ساده کردن کار، و کاهش ابزارهای مورد نیاز به Keep Note (یه ابزار ساده یادداشت برد
باورتون میشه خواهرم از شدت حسادت نه پیام هام رو سین میکنه. 
نه جواب تماسم رو میده 
و حتی برای خواهر بزرگم و بچه هاش و حتی دومادمون سوغات فرستاده داده دست مسافر ، برای من‌ هیچی...
و من از خیلی قبلترش یه مانتو داشتم  طرح هندی دوخته شده بود از قشم سفارش داده بودم فقط ۳ بار پوشیده بودم رو از خیلی وقت پیش بهش گفتم اینو برات پست می کنم و حتی لحظه ای که مانتو رو با ساعتی که بنی براش آورده بود براش پست کردم خواهرم از چند روز قبلش جواب تماسم رو نداده بود
سلام دوستای گلم
امروز براتون ی ست براش خیلی خوشگل و ناز آوردم
این ست شامل 6تا براش کاملا کاربردی هست
دستش نشکنه
قابل شستشو هست
با تراکم بالا
ریزش نداره
فوق العاده نرم و لطیف هست
و از همه مهم تر اینکه خودش ی کیف خوشگل و ناز داره
کیفیتش هم عالیه
برای اطلاع از قیمت و موجودی لطفا به پیجمون سر بزنید
@SHIRAZ_BEAUTY2
 
توی حدود یک ماه گذشته تو چیز خیلی جالب توی زندگیم اتفاق افتاد
یکی اشنایی با مثلث کارپمن بود که قشنگ زندگیم رو متحول کرده
بعد شخصی، اجتماعی، سیاسی و ...
 
ترجیحا توصیه میکنم یه مطالعه در موردش بکنید
بی نظیر کارآمد و مهم هست و کلی نمونه های موفق ازش در ایران و جهان وجود داره
 
یکی هم بحث یادداشت کارهام بوده که بلاخره بعد از سالها به درستی پیاده سازی شد و داره جواب میده
با ساده کردن کار، و کاهش ابزارهای مورد نیاز به Keep Note (یه ابزار ساده یادداشت برد
یه وقتایی حس میکنی تو سیاهیِ مطلقی..
هرچی دست و پا میزنی که خودتو نجات بدی از این مخمصه دلهره آور بیشتر میری تو قعر..
و اونوقته که حس میکنی تموم شدی..
دیگ دست و پا نمیزنی.. تنها یه گوشه خلوت میشه مرهم این روزای باقیت..
و من میون این تاریکی و این قعر..
میون این عمق ناامیدی و کنج خلوتم هرازگاهی به آسمون بالای سرم به نشونه هراس و امید زل میزنم..
گاها اشک میریزم و گاها شاید بیشتر مچاله میشم تو خودم..
اما ته دلم این روزا میگ هنوزم یه امیدی هست..
قبلا هم بود
هر آدمى تو زندگیش 
فقط یه چیزو با جون و دل از خدا میخواد
اگه اون یه چیز نشه خیلى باورا توی آدم میمیره
حالا باور هیچى،
امیدِ داشتن، دیگه رنگ قبلش نمیشه واسه اون آدم
یعنی زندگی دیگه براش خوشحال کننده نیست که بخواد براش تلاشی کنه شروع میکنه ذره ذره مردن، لین مدل مرگ خیلی سخته! دلت میخواد از زمدگیت لذت ببری، شادی کنی، بچرخی، بخوری، بخابی و از همه چیز لذت ببری ولی دیگه هیچی برات مزه نداره
تموم شد جلو چشمای خودم تموم شد
دلم به اندازه دنیا  براش درد میکنه  قلبم براش جاکنه قلب درده برگشته  دوباره
ولی بازم نمیفهمه  بازم نمیفهمه
بازم اشتبیاه  های قبل
 
یه زمانی 8 سالم بود اقاجونم گفت بابا یه وقتی بشه آدمی زادم بخرن و بفروشن  اره اقاجون الان ادمم میفروشن خیلی ساده میفروشن
 
خدایا خودت به داد همه گرفتارا برس
خب الهنا و ربنا من لنا غیرک
فکر میکنم ساعت حدود های پنجو نیم بود که بیدار شدم. بالاخره امروزم بعد چند روز تونستم و از پسش بر اومدم هرچند به بهترین خودم نرسیدم :دی که ساعت چهار بیدار شم. اما خب پنج هم بهتر از ده صبحه. بیخیال. امروز کلی کار داریم من باید عقب موندگیامو بهشون برسم. بشینم ببینم اصلا چیکارا باید انجام بدم. کتابمو کلی باید جلو ببرم. فرانسه عقبم تا درس شیش رو باید مرور کنم زبانم انجام بدم تافلم درس دو گیر کردم. و باقی کارا. تازه لباسم باید بشورم. :/ امروز چندمه؟ اصل
از شما چه پنهون
من احساس میکنم به عوض همه این سالهایی که دکتر نرفتم
نیاز دارم برم تراپی
و توش از زندگیم
مخصوصا از بخش ویژه ده سال گذشته و درباره محمد حرف بزنم.
چون این ادم با تمام کمکها و کارهایی که برام کرد
با وجود خوب و مهربان بودنش
با وجود بااستعداد و باعرضه بودنش
خراش های بسیاری زیادی رو در کنارش به روحم کشیدم یا کشیده شد به روحم یا هرچی.
و نیاز دارم درباره ش حرف بزنم. 
و به تدریج از خودم پاکش کنم. چون روانیم خواهد کرد.
باورتون نمیشه ولی ماهه
+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.
+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.
+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.
+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.
+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.
+خسته ام.
 
عمل جناب میم به سلامتی انجام شد و دکتر براش ده روز مرخصی و استراحت نوشت و انجام هرگونه فعالیت سنگین رو منع کرده و به هیچ عنوان نباید کاری بکنه که به کمرش فشار بیاد و نباید چیزی رو برداره و جابجا کنه و...
من ولی حال دلم خوبه این روزها و با کلی عشق پرستاریش رو میکنم.از نظر مالی و روحی خداوند انگار نگاه ویژه ای به ما داشته و کلی اتفاق کوچیک کوچیک خوب این مدت افتاد و من ممنون این نگاه و این توجه اش هستم.خانواده میم و بخصوص خواهرش هم این چند روز کمک حال
از هیجان فقط تونستم از پای لپ تاپ بلند شم تا اینو بنویسم. میخوام یه حماسه رو براتون تعریف کنم. یه اعلان جنگ! داستانِ تایچی و آراتا و چیهایای انیمه چیهایا فورو. *اسپویل هم داره.* که یه تاریخ طولانی و مهم باهم دارن، که من الان نمیخوام بگم. چیهایا هیچ وقت تایچی رو نگاه نمیکنه. انقدر به بودنش و حضورش عادت داره که خودشم نمیدونه تایچی چقدر براش مهمه. نگاه چیهایا همیشه به اراتا بوده. اراتا که تو کاروتا تقریبا از همه کشور بهتره و کاروتا رویای چیهایاست.
هوالمحبوب
دیشب داشتم عکس بچگی چند تا از آدم‌های مشهور رو نگاه می‌کردم، بعد یادم افتاد که عه، من هیچ عکسی از اون دورانم ندارم. من تا قبل از شش سالگی، هیچ عکس تکی‌ای از خودم ندارم. عکس شیش‌سالگی‌ام هم با مقنعۀ سیاه خواهر بزرگمه که برای کودکستان گرفتیم و بیشتر شبیه ننه بزرگام تا بچۀ شیش ساله.
تازه تنها عکسی که از بچگی‌ام دارم مربوط به چهار سالگی‌ام میشه که توی جمع پنج-شش نفره بغل خواهرم نشستم. حتی اونجام قیافه‌ام خیلی واضح نیست. شاید بگین خب
دوباره و دوباره دعوا
دوباره بحث
چرا تمومی نداره؟؟؟؟
واقعا مشکل از کدوممونه؟؟؟
من که راستشو گفتم نباید اونطوری میکرد
خیلی راحت میتونستم ازش پنهون کنمو نگم و هیچ اتفاقی نیوفه!!
ولی منه احمق
منه بیشعور بی سیاست
دوباره بهش گفتم
حقم بود واقعا
ولی دیگه نمیرم منت کشی
به درک خسته شدم دیگه
یدونه روحیه میدی
ولی بعدش با 5تا کارت قرمز اخراجم میکنی
دوباره سیر میشم از دنیا
ولی نه
دیگه بسه
بسمه واقعا
امروز سیزده بدر بود
تا تونستم خوش گذروندم
تا تونستم رقص
بچه ها : یه آهنگ براتون گذاشتم ک دیوانه وار عاشقشم و بعد پنج ماه جست جو های فراوان ب لطف سیما جان تونستم پیداش کنم ... تنها آهنگیه ک بهم آرامش میده و ب شدت باهاش ارتباط بر قرار میکنم...امیدوارم شما هم گوش کنید و لذت ببرید چون ب نظرم فوقوالعادس ... 
منتظر نظرات زیباتون هستم ...

ادامه مطلب
این روزها بیشتر از هروقت دیگه ای دلتنگ نسترنم... دلتنگ لحظه هایی که بپرسه چته و من بی مقدمه همه ی اون چیزی که تو دلم هست رو بریزم بیرون و اون فقط زل بزنه به من و گوش بده... اصن آدم گاهی وقتها فقط دو تا گوش میخواد که براش حرف بزنه و بعدش هیچی نشنوه، شاید برای همینه که زیر دوش آب حرفت میاد و گوشت شنونده همه دلتنگی های قلبت میشه.
دلم میخواد توی همه کلافگی ها و خستگی هام برگردم به گذشته وُ بشینم پشت میز تحریرم، نور مانیتور بیفته توی صورتم و زل بزنم به چ
حدود یک ماه قبل بود که به خودم قول دادم به بی قراری هام غلبه کنم، سخت بود اما تونستم.
حالا چند روزی هست که قول دادم به بی حوصلگی هام غلبه کنم، امیدوارم بتونم.
شما که غریبه نیستید، حالم حال پیرزنی بود که همه ی کارهاش رو به امید مرگ انجام میداد و منتظر تموم شدن پیمانه اش بود.
میخوام حالم حال یه جوون بشه....
چرا این رو می نویسم؟ چون ثبت بشن که هروقت کم آوردم یاد این روزام بیفتم.
خودمو مشغول کردم تا مهر بشه، کلی نقشه دارم که امیدوارم خوب پیش برن.
شما چ
من بالاخره سحر خیز شدم. هرچند که هنوز از تخت جدا نشدم اما خب الان بلند میشم باید چایی رو بذارم گشنم باشه هیچ کار نمیتونم کنم :// خب بعدش میشینم نوشته ی سونتاگ رو که در مورد بنیامین نوشته تموم میکنم دیشب یه مقدارشو خوندم بعد خوابم برد. بعدشم که زبان باید جای یه درس دو درس بخونم استرس گرفتم دیروز تموم نکردم درس یک رو. کتابم که جای خود. اینقدر خوشحالم زود تونستم بیدار بشم ادم وقتی دیر بیدار میشه انگار زمان نداره دست ادم به کار نمیره. هواهنوز اونجور
از همه جا آنفالوش کردم اما اعلام وضعیت کرده که : همیشه آماده باش هر چیزی که داری توی ۳۰ ثانیه ترک کنی
 
راستش این پستو می نویسم که اگر چند سال بعد از خودم پرسیدم چرا پیش قدم نشدم برای آشتی کردن جوابشو بدونم 
هر چی بالا پایین کردم دیدم نه نمیشه. سعی کردم با شفافیت و مهربانی یه نامه براش بنویسم اما دیدم تهش باید چی بگم؟ 
بگم ببخشید که این اواخر بهم محبت های زورکی کردی که منو ناراحت تر کنه؟ یا ببخشید که از وجودم و بودنم احساس آزار و اذیت می کنی؟ بگ
شاید باورش براتون سخت باشه، ولی تنها اسباب بازیی که پسر من بهش علاقه داره، قابلمه ست.(خودش بهش میگه آبلا)
انواع و اقسام قابلمه؛ کوچیک، بزرگ، تفلون، مسی، روحی، زودپز، ماهیتابه، وُک، تابه دوطرفه و ... در رنگها و سایزهای مختلف، اصلا این بچه از بازی با قابلمه خسته نمیشه، یعنی عاشقانه قابلمه رو میپرسته!! گاهی وقتا که از خواب میپره، بین خواب و بیداری با ناله میگه آبلا! و اگه کله و دست و پاش به هر در و دیواری بخوره و داغون بشه، تنها چیزی که ساکتش میکنه
هدفون روی گوشمه و دایان داره میخونه...
و دارم به لیست کارهای تلنبار شده امروزم نگاه میکنم.
امروز بیشتر از هر روز دیگه ای توی لاک تنهایی خودم غرق بودمو از شدت فکر کردن خسته شدم. الن هم پناه آوردم به نوشتن.
فقط اونجا که دایان میگه : یه کاری کن لعنتی جوونی داره میره....!
همین یه جمله کافیه تا خودتو جمعو جور کنی و شروع کنی به انجام دادن تک تک کارهایی که توی برنامه نوشتی. وقتی هم میبینی جلوی هر کدوم تیک میزنی یه حسی مثه فتح یه قله رو داری! و هر بار قبل از
دلت تنگ شده براش
دیوونه ای
پی ام بدی دهنشو برات باز میکنه هر چی دلش میخواد بارت میکنه. شک نکن 
هزار بار مگه امتحان نکردی 
بسه ت باشه
عجب رویی داری 
چقد خودتو بی ارزش کردی 
هنوزم کمه ته 
بی خیال دیگه
میترسی از یادش بری
خب با فحش و بد و بیراه یادت باشه خوبه. 
تحمل کن 
خدا جون تنهام نذار
چرا ولم کردی 
چرا ولم کردی 
تو که میدونستی چیم 
تو که ذاتمو میدونستی 
دیگه جز تو نمیخوام کسی رو داشته باشم 
بی کسم همه کسم شو 
بی پناهم پناهم باش 
آبروم رفت تو عیب
خیلی وقته اینجا دیگه درست و حسابی ننوشتم.
دیروز برای روز مادر بعد از یکم چونه زنی با خودم تصمیم گرفتم برای اولین بار توی زندگیم و زندگیش براش یه هدیه خوب بگیرم به مناسبت روز مادر.
دیدم هر چی بخرم یه شبهه ای داره که ممکنه بدردش نخوره! دیگه براش یه کارت هدیه 400 هزار تومانی گرفتم با یه شاخه گل.
حس کردم اینکه مالک یه مقدار پولی باشه که هر جور خودش بخواد بتونه خرجش کنه بهش حس با ارزش بودن بیشتری میده تا خرید چیزهایی که بدردش نخورند و بعد از یه مدت فرا
یه حس بد تمام وجودمو گرفته
مث ی بختک روی قفسه سینه م
چرا مهدی مثل یه کوه آتش فشان یهو منفجر شد امشب؟
چرا انقدر تو دلش از خانواده من کینه س
چرا انقدر دیر و سخت فراموش میکنه؟
الان طرف منه اگر یه روز نظر من مخالفش باشه چی؟ اون موقع از منم کینه میگیره؟
چرا وقتی عصبانی بود هیچکدوم از حرفای من حالشو عوض نکرد؟
چرا جملات محبت آمیزمو ندیده گرفت؟
چرا براش مهم نبود که بهش گفتم منو چجوری صدا کنه؟
چرا برداشتن اینهمه مرز براش مهم نبود؟
دارم اشتباه میکنم؟
ان
همه ماجرا از لحظه ای شروع می شه که می نشینم پشت سیستم و کیبوردرو میارم زیر دست هام.
برای چند لحظه به پروژه ای که باید انجام بدم فکر می کنم
بعد شروع می کنم داده های مختلف رو از اینترنت جمع کردن و در نهایت درست چند ثانیه قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن چشم هامو می بندم
تو ذهنم در یک لحظه موضوعی که قرار درباره ش بنویسم رو صفر تا صد مرور می کنم تا در ضمن نوشتن در همون راستا پیش برم
بعد که تق و تق و تق صدای کیبورد میاد و من تا متن رو به مقصد مورد نظرم نرسو
برس پاکسازی صورت(فیس براش) تاچ بیوتی مدل TB1487M
TOUCH BEAUTY ELECTRIC FACIAL CLEANSER TB1487M
برس پاکسازی صورت(فیس براش) محصولی از شرکت TOUCH BEAUTY(تاچ بیوتی)
همه انسان ها نگران سلامتی خود هستند یکی از نگرانی های مهم امروزه ما مخصوصا خانمها،پیری پوست میباشد که باعث میشه احساس پیری کنید و اعتماد به نفس شما را کاهش دهد.
شستشوی نادرست، ناقص وعدم پاکسازی کامل پوست از آلودگی ها باعث ایجاد چین و چروک،کدر شدن رنگ پوست وایجاد لکه بروی پوست شما میشود.از این رو شرکت Touch Beaut
امروز نرفتم دانشگاه و الان دارم آماده میشم که برای امتحان هفته بعد شروع به درس خوندن کنم. نکته خیلی عجیب اینه که یه مدت طولانیه که جز برای دانشگاه رفتن، به قصد درس خوندن و کار کردن صبح زود بیدار نشدم؛ یعنی نمی‌تونستم بیدار شم و امروز برام یه روز بزرگ محسوب میشه فقط به خاطر بیدار شدن ^_^ دیشب اینستاگرام و توییتر رو غیر فعال کردم تا این عادت مسخره سر زدن به اونا رو از بین ببرم. اینستاگرام تقریبا به یه مقصد فرار کردن برای وقتایی که می‌خواستم از ز
براش تبلیغاتی فتوشاپ
قیمت: 3500 تومان

 
براش ها ابزاری برای سریعتر و راحت تر خلق کردن اجزای تصویر در فتوشاپ هستند و کار کردن با انها بسیار راحت استاین پکیج براش دارای 20 براش است که به شما در خلق تصاویر ثابت و متحرک تبلیغاتی و .. کمک خواهد کرداین پکیج بهترین ایکون های تبلیغاتی را یکجا جمع اوری کرده تا بتوانید با رنگ و اندازه دلخواهتان ایکون ها روی صفحه مورد نظر ایجاد کنیدبا این براش ها میتوانید راحت و در زمان کم در فتوشاپ بهترین تصاویر تبلیغاتی
دیشب پیشنهاد کردن که منم همراه مها برم شمال و با هم دوتایی اونجا بمونیم. این نه از طرف من قبول شد و نه مها. البته نه این که مها مخالفت کنه احساس کردم زیاد تمایل نداره. شایدم اشتباه کردم. از یه طرف به نظر من بهتر هست که تنهایی خودشو داشته باشه حالا که فرصت کسب این تجربه فراهم شده. من اینجا هم تنهام وقتی که مها نباشه. مامان که میره خونه باباحاجی بابا هم که میره بیرون. نمیدونم بعدا چی میشه. شاید ماه بعد اتفاق بیفته اما الان نه. 
دلم براش تنگ میشه. ام
امروزم بیدار شدم ساعت چهار ، صبح زود. شاید بگی چقدر عقب افتادست هر روز صبح که بیدار میشه این رو تکرار میکنه و میگه. خب من فقط فکر میکنم این که هر روز میتونم بیدار بشم صبح زود از خوشبختیمه از این که هنوز میتونم به خودم غلبه کنم. از این که هدف دارم تا هر روز چشممو باز کنم. برای خودم خب این مهمه چون هر روز با این فکر شروع میشه که باید تلاش کنم و همه توانم رو بذارم تا بهتر بشم. بهتر از روزای قبل. نمیخوام به نشدن فکر کنم  به فکرای مزخرف که فقط جلوی راهم
لبخند ڪه میزنی دلم می لرزد
ویرانی دل به خنده ات می ارزد
 
تو همون انگیزه ❣ برای نفس کشیدنمی ...
 
 
 
دیوانه نمی گوید دوستت دارم..دیوانه می رود تمام دوست داشتن رابه هر جان کندنی ...جمع می کند از هر دریمی زند زیر بغلمی ریزد پای کسی که...قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
 
❤️❤️❤️
گیرم کهدوست داشتندیوانگی باشدمن میبالم به این حس دیوانگی
❤️❤️
‏واقعا من تو عشق حدوسط ندارم ❣‏یا میمیرم براش❣‏یا میمیرم براش❣
❤️
آغوش تو ...آرام کند موج دلم را...
❤️❤️
مهرسا قراره چند وقتی سیدنی نباشه، بخاطر همین نصف گلدوناش رو آورده که من نگه شون دارم تو این مدت. ۱۳_۱۴ تا گلدون هست که چند تاش شمعدونیه و کلی اتاقم خوشکل شده و فضاش تغییر کرده.
 
از دیشب هم یه هاپو کوچولو اومده و باهامون زندگی میکنه، اسمش ا ِزمی هست. اگر خاطرتون باشه من فوبیای حیوانات و علی الخصوص سگ داشتم. روز اول تو فرودگاه بخاطر نزدیک شدن سگ جستجوگر یک جیغ بنفش زده بودم! ولی امروز از صبح من با این خانم کوچولو دارم وقت می گذرونم. تو همه مدتی ک
براش گفتم ما یک کاری تو کلاس‌هامون انجام میدیم که خیلی به بچه‌ها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال می‌خواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگه‌هاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف می‌زنیم. خودِ نه ماه پیشش‌شان و سه ماه پیش و اکنون‌شان از جلوی چشمشان رد می‌شود. کم
فکر کنم آقاتمیزی رو بشناسید دیگه . قرار بود وقتی میاد ساختمان رو تمیز کنه ما براش ۲ تا لیوان چای بزاریم . ما براش یه فلاسک یک لیتری خریدیم . من اونو براش پر چای میکنم و با یه لیوان و قندون و گاهی چند تا بیسکویت میزارم .به لکه گریز بودن منم احتمالا واقفید. قضیه اینجاست که من مثلا هر دوماه لیوان های خودمونو با وایتکس میشورم . نمیدونم چجوری تمیزی از لیوانش استفاده میکنه که هر سری انگار یکماهه رنگ ریکا به خودش ندیده و من هر هفته مجبورم با وایتکس بشور
قرار بود تا کارم تموم نشده، نیام که به خودم جایزه بدم! چند روزم نیومدم و بکوب نشستم سرش. ولی فقط تونستم دو/هشتمش رو انجام بدم. خسته شدم. نمیخوام ناامید بشم... ولی وقتی اومدم یه سری هم بزنم دیدم "یک پاسخ جدید" دارم.... اخمام (بشکل فکر کردن) رفت تو هم گفتم "من کجا کامنت بی پاسخ داده بودم اخیرا؟!"
ادامه مطلب
یه چیزایی رو باید از ته دل بخوای بعد براش برنامه ریزی کنی بعد براش تلاش کنی . اونوقت اون آرزو میشه واقعیت . آرزو دارم یه بار ۱۴جولای  ، پاریس باشم و بتونم اون آتیش بازی رو از نزدیک ببینم :) هزینه سفر جفتمون حدود ۲۰میلیون میشه و من از الان رفتم تو کار دو دوتا چهار تا شاید سال بعد بتونیم بریم ^_^ خدا کنه !!! باید از خیلییی چیزا بزنم ! 
آدرس کانالم https://t.me/Ruznegarihayeman خوشحال میشم مهمون کانالم بشید :)

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها